کد مطلب:224273 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:165

مدیحه صباحی کاشانی


چون شد بتخت عاج خرامان خدیو روس

افتاد شاه زنگ ز اورنگ آبنوس



بر هفت كرده باز ز نیرنگ زال چرخ

شد جلوه گر ز حجله خاور عروس روس



گفتم به عقل كز چه كشد این عروس را

بیرون ز پرده هر سحر این زال چاپلوس



گفتا برای آن كه نهد هر صباح روی

بر درگهی كه تافته از شمسه اش شموس





[ صفحه 377]





آرامگاه سرور دین مشهد رضا

كانجا كنند فخر ملایك به خاك بوس



مولای هشتمین كه زیمن حریم او

بر چرخ هفتمین فكند سایه خاك طوس



گردنده آسمان نه كه از رأی تو ظلال

تابنده اختران نه كه از روی تو عكوس



كی در دماغ آدم می یافت عطسه راه

از خاك درگه تو نمی یافت گر عطوس



گر نفس قدسی تو نمی بود مدعا

ابدان نیافتند پیرایه از نفوس



اسكندرت به درگه و دارا بر آستان

آنجا گریست ترسا وین بنده ی مجوس



روز وغا كه تابد چون برق روی تیع

هنگام كین كه نالد چون رعد فای نوس



روی دلاوران همه را گونه ی زریر

چهر بهادران همه را رنگ سندروس



شاها منم كه فخر من از بندگی تست

هست از نژاد نوذر اگر افتخار طوس



دانای طوس درگه اولاد ابتین

استاد گنجه و در فرزند فیلقوس



روی من و غبار درت تا بعقد تو

هر دم ز فكر بكر برآرم یكی عروس



در آستان خویش مرا گوشه ای ببخش

گو جامه ام پلاس بود لقمه ام سبوس



(صباحی كاشانی)



گاه خفتن چون برآید بانگ آوای خروس

نقش ها گردد عیان بر روی چرخ آبنوس



تخت كاووس است مانا باز بر پر همای

چتر طاووس است گویا یا مار چشم خروس



ثوب سیمین است و گستردند بر دیوی حرون

زین زرین است و بر بستند بر خنگی شموس



خیمه نیلست و بر آن شمسه های لعلگون

سفره ی قیر است و بر آن مهره های سندروس



باغ و بستانست و هر سو نرگس زرینه چشم

بحر عمان است و هر جا ماهی سیمین فلوس



گاه برخیزند رومی دیدگان از ارض هند

چونكه بنشستند زنگی جنگیان با قوم روس



زنگیان با روسیان در خند خند و غنج و غنج

روسیان با زنگیان در نوش نوش و بوس بوس



چونكه اندر خاك پنهان دیده ی دور از وطن

پادشاه دین امام هشتمین سلطان طوس



آن علی با علا و آن ولی با ولا

آن نوای بی نوای و آن غیور بی عبوس



عامل علم نبی و حامل حلم ولی

در هدا صدر الصدور و در رضا رأس الرؤس



پادشاه دین كه بهر نوحه ی او صبح و شام

صیحها در سنجها مانده است و زاریها بكوس



چهارده بدرند دین را اوست بدری زان بدور

چهارده شمسند جان را اوست شمسی زانشموس



گرچه زیور كرد و زینت داشت پیش از آن شهان

جسم پاكش از لئوس خوان عاشی از كئوس





[ صفحه 378]





بهر عیاشی نبود این اغتذا بر آن طعوم

بهر طنازی نبود این ارتدا بر آن كبوس



در نهان اندر شعارش بود از ثوبی خشن

در شبان اندر غذایش بوده از نانی سبوس



یا كه صلحی نیست ایشان را و باشد روز جنگ

یا كه عیشی نیست ایشان را و باشد روز بوس



روسیان بر كتف افكندند بس نیلی سپر

زنگیان بر دست بگرفتند بس زرین دبوس



این چو سقف است از زمرد كو نمی گردد خراب

این چه ثوب است از زیر جد كو نمی یابد دروس



چند از این جامه سیه پوشیدن ای عباسیان

تا كی این آذر بر افروزیدن ای قوم مجوس



چند این ایوان نورت طره ساز و پر طراز

چند این كیوان و هورت چهره دارد چون عروس



گرد این پیكان آب ای چرخ ازرق كم تدور

گرد این میدان خاك ای گاو ابلق كم تدوس



سالیان اندر جفاها روزگاران در خطا

چند چون استر شموسی چند چون اشتر خروس



از چه ای تاریك شب از مهر می آری عطاس

از چه ای دیو سیه از صبح می سازی عطوس



آن شنیدستی كه چون بنمود هارون جهود

هین بیا بشنو كه چون كرده است مأمون مجوس



چون سگان آن خیر و هم چون روبهان آن حیله ور

كرد نزدش خاكبوس و بود پیشش چاپلوس



كه بیا سرباش و بر دو پای او بنهاد سر

كه بیا شه باش و بر دو دست او برداشت بوس



كام كام تست بردار ایندوسته و آن گهر

نام نام تست بر زن این زر است و آن فلوس



گفت من سردار جانم چند بر من این فسون

گفت من سلطان دینم از چه بر من این فسون



عالمستم در برم ز آمال تو واضح خبر

آینه استم در دلم ز افعال تو لایح عكوس



زن خیالی زن همی در نذرها باشد خلوف

طفل خوئی طفل اندر عهدها باشد عكوس



تومر ازین كین كنی در این نفس تا آن نفس

طعمه ی ریب المنون و عرضه ی حرب اللبوس



من ترا دانم كه اندر این جهان و آن جهان

از ازل ز اهل عقوقی در ابد ز اهل نحوس



راست فرمود و چنان شد لعن بر آن پای مرد

رأی بنمود و همان بدوای برآندست بوس



آخر آن زن خوی را دو بچهای زشت او

خود نمی دانست چونهم قحبه بود و هم مموس



آن زمان داند كه پیشش از حمیم آرند كاس

آن زمان فهمد كه بر وی ناژها گیرند كوس



از خجسته ی كاشانی نبیره ی فتحعلی خان ملك الشعراء صبا



[ صفحه 379]